ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
(خیلی وقت بود حرفهای دلم بود ولی توان نوشتن
نداشتم تا اینکه امروز این نوشته را دیدم و گذاشتم)
حکایت گاهی ها و اگرها!
گاهی فکر کردن به دوست، نفس کشیدن را
از یادت می برد. نفس کشیدن که سخت
می شود، مجبور می شوی، با نفسی عمیق، کاستی ها را جبران کنی.
گاهی هزار حرف در دل داری اما بغض راه گلویت را
می گیرد، مجبور می شوی اشک را میهمان
چشمانت کنی تا بغض گلویت باز شود.
گاهی در میان هزاران آدم و هزاران لبخند ، نبودش
غمگینت می کند، مجبور می شوی لبخند بزنی
تا دیگران را به شاد بودنت دلخوش کنی.
گاهی چشم می گردانی تا ببینی ، نمی بینی، نمیابی، مجبور می شوی
چشمانت را ببندی تا تصویری زیبا از سیمایش
را میهمان چشمان جانت کنی.
گاهی گوشهایت را تیز می کنی، تا صدایت کند.
در میدان هزاران صدا ، همه جا را ساکت
میابی، مجبور می شوی، خودت
را صدا کنی، تا حسرت نکشند این گوشهای منتظر!
گاهی هجران تار و پود وجودت را پریشان می کند، مجبور
می شوی با امید وصال پریشانی ت را به شوق تبدیل کنی
تا وجودی بماند برای چشیدن طعم هجران!
گاهی می طلبی ، می خواهی ، میآبی ، می آید اما
نمی ماند می رود، مجبور می شوی دوباره
بطلبی ، بخواهی، انگار این طلب را پایان نیست!
در میان گاهی های بسیار و مجبور شدن های
فراوان، دلخوشم به بودن کسانی که دوست شان دارم.
حتی اگر، نفس کشیدن سخت شود.
حتی اگر اشک میهمان چشم شود.
حتی اگر تا ابد با چشمان بسته ببینم!
حتی اگرهزاران و هزاران بار با صدای بلند خودم را صدا زنم!
حتی اگر تمام جسم و جانم طلب شود!
فکر می کنم دوست داشتن ارزشش بیشتر از این گاهی ها باشد!
باز هم می طلبم…
و دلم میگوید...