ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
راستش یک جوریایی حرف من هم هست تصمیم گرفتم بزارمش تو وبم
نمی دونم از کی و چطوری گذرم به این کوچه پس کوچه های تاریک افتاد . شاید به دنبال چیزی می گشتم ،به دنبال یه حس گمشده ، به دنبال کسی که بتونم چندساعتی را در تاریکی با او حرف بزنم بدون آن که شناخته شوم . شاید دیگر از شناختن و شناخته شدن هم خسته شده بودم . شاید به دنبال مرور کردن یاد و خاطره ایی بودم نمی دانم ؛ ولی قطعن پی چیزی آمده بودم پی عشقی ممنوعه شاید! کم کم عادت کردم که هر روز صبح روی لبه پنجره اتاقم بنشینم شاید آشنایی که آن طرف کوچه پنجره دارد هم امروز پی هم صحبتی بگردد. گاهی هم حوصله کسی را نداشتم چراغ ها را خاموش کردم و تنها نظاره گر رفت و آمد همسایگان شدم. دیگه به محله و آدم هاش خو گرفته بودم و اگر روزی پشت پنجره اتاقشان نبودن نگرانشان می شدم که کجایند و چه می کنید.
زمان های زیادی را توی این کوچه و با ساکنان آن سپری کردم به حرفاشون گوش دادم و با هاشون حرف زدم . دیگه کم کم این دنیای مجازی شد بخشی از زندگی من . دیروز به این فکر می کردم که بر سر دنیای واقعی ما چه آمد . دنیای واقعی ما را چه کسی از ما دزدید که این چنین دلبسته این کوچه تاریک شدیم .
به هر حال این جا راحت تر می شه حرف زد دل بست عاشق شد و هر دورغی را باور کرد. راحت تر می شه گریه کرد خندید و راحتتر میشه فراموش کرد !!!.
تاریکی این کوچه بن بست خیلی غریب است .
نوشته:صبا(زندونیی که به فرار فکر نکرد)
همیشه کسی میرود
که باز نگردد.
اینجا، آنجا، همهجا
خانههای چوبین میمانند در انتظار
چنان کهنبانویی نشسته بر سر راه
رها شده و تنها، خمیده و خاکستری، در انتظار.
جدیدا زدیم تو کار اینحور عکسا
اینجا قبرستان است ساعت ۹ شب رفته بودیم با مرده ها حال احوال کنیم
دیدم نور خوبی داره گفتم یک عکس هم بگیرم بد نیست روحشون شاد میشه
این پیر مرد دلش از دل منه جوان جوان تر بود
گفتم آقا خسته نباشید با صدای بلند گفت جوان که خسته نمیشه
خیلی حس خوبی بود امید زیادی به زندگی داشت