دانه در این خاک بی نم، شورِ روییدن ندارد
ابر این صحرا مگر آهنگ باریدن ندارد
یک نفس سرمست بودن نمی خواهم که این گل
زیرِ رنگ آلوده ی زهر است و بوییدن ندارد
آب و رنگِ این چمن، از اشک پیدا آمد و خون
در بساطی این چنین، ای غنچه خندیدن ندارد
با نسیمِ غم دمد هر سبزه در صحرای عالم
هر طرف ای چشمِ بی آرام گر دیدن ندارد
چند زیر آسمان آواز تنهایی برآری
در دلِ گنبد، صدا جز نقشِ پیچیدن ندارد
در جهان نقش تماشا را زِ دل شستم که دیدم
پرده ای در این نگارستانِ غم دیدن ندارد.
...سهراب...
هر جا نوشته است خواستن توانست است آتیش میگیرم
یعنی اون نخواست که نشد
کی؟؟؟؟
ممنونم.لطف دارید...
خواهش میکنم
به به


دستی کشید به جمال بارگاه وبگاهتان
بی خبر ..؟!
بی نهایت بهتر تر از قبل گردیده است
مبارکا باشد
شیرینی هم هست؟
ممنون مرسی از بس انتقاد کردن از قالب قبلی دیگه عوض کردم مرسی از دوستانی که این قالبو طراحی کردن بله شیرینیهم هست انشالله به زودی...