عکاس آزاد

عکاس آزاد

www.akaseazad.blogsky.com
عکاس آزاد

عکاس آزاد

www.akaseazad.blogsky.com

حرف ناتمام

فقط یک حرف ناتمام  .. 

میخواست

گفته شود و بعد .. پایان .


اما فرصت هیچ گاه داده نشد و آن حرف .. برای همیشه

بزیر غبار فراموشی رفت و

خاک شد .


لیلا

محکوم

بخندی می گویند جلفی

گریه کنی می گویند افسرده یی

ساکت باشی می گویند بلد نیستی حرف بزنی

حرف بزنی می گویند وراجی

تند راه بروی می گویند عجولی

کند راه بروی می گویند عشوه ی الکی می کنی

سرت را بالا بگیری می گویند مغروری

سرت را پایین بگیری می گویند خجولی

بلند حرف بزنی می گویند پر رویی

آرام که حرف بزنی می گویند بی حالی

محبت کنی می گویند جلفی

محبت نکنی می گویند سنگدلی

صادق باشی می گویند ساده لوحی

پس آن باش که هستی نه آنی که دیگران می خواهند باشی

چون به هر حال محکومی


نسیبه خلیلی

چشم ها بیشتر از حنجره ها می فهمند

درد یک پنجره را پنجره ها می فهمند
معنی کور شدن را گره ها می فهمند

سخت بالا بروی، ساده بیایی پایین
قصه ی تلخ مرا سرسره ها می فهمند

یک نگاهت به من آموخت که در حرف زدن
چشم ها بیشتر از حنجره ها می فهمند

آنچه از رفتنت آمد به سرم را فردا
مردم از خواندن این تذکره ها می فهمند

نه نفهمید کسی منزلت شمس مرا
قرن ها بعد در آن کنگره ها می فهمند


کاظم بهمنی

بغض پنهان

برای تو می نویسم:


همه جا تاریک است، نمی بینم که چه می نویسم،


 اما می دانم که چه می خواهم بنویسم، از تو می نویسم،

 

از نگاه تو، از حرفهایت، از حضورت، از...

 

برای تو می نویسم، برای چشمهایت، برای خنده هایت،  برای ...

 

به تو می اندیشم، به تو تقدیم می کنم، به تو سلام می کنم،

 

حیاط عاشقی امشب چقدر خلوت است، هیچ رهگذری عبور نمی کند،

 

صدای گریه و زمزمه نمی آید، امشب عاشقی غریب است.

 

آرام در حیاط عاشقی قدم می زنم. دوست دارم همین جا نوشته ام را تمام کنم،

 

دوباره احساس می کنم که کلمات دیگر هیچ تاب و توانی برای احساسات من ندارند

 

و من هم به آنها بی اعتماد شده ام.

 

 

میخواهم همگام با سایهء تنهایم در خیال بارانی ات قدم بزنم

 

 و چتر شکستهء بغضم را بگشایم.

 

میخواهم شاعر لحظه های سرخ باشم و غزل غزل گریه کنم.

 

میخواهم در امتداد خورشید از تو بگویم.از تو که طراوت شقایقهای قلبم خواهی بود.

 

 

گیجم. نمی دانم مرا چه می شود. چنین سرشار از چه ام؟

 

چه کسی مرا به خود می خواند.

 

با کلماتی که به شیوایی آن هرگز نشنیده ام.

 

نمی دانم با من چه می شود، فقط کسی با واژه های آسمانی مرا مست ساخته است.

 

کسی با لغات آرمانی مرا زمزمه می کند و من بی خبرم که او کجاست.

 

باید به حیاط خانه مان بروم و به خدا شکایت کنم.

 

چشمانم خسته است. همین چند سطر هم کافی است.

 

نه برای عاشقی۰۰۰۰

 

که عشق را پایانی نیست ....

 

 

 

 

 

خدای من...

 

چه آسان می آفرینی و چه سهل می میرانی...

 

من اینک بهت زده و درمانده همچون ابری غرنده در تلاش بارشم...

 

می خواهم تمام اشک هایم را دریا دریا ببارم...

 

اشک می خواهی....

 

چشم امانت می دهم....

 

درد می خواهی....

 

قلب می فروشم....

 

عاشقانه پرواز کردی...

 

بالهای زخمی ام ارزانی تو باد

 

 

و از آن تو  باد و آن چشمان آسمانی ات که بسیار دوستشان دارم!